آن گاه که از قعر زمین به اوج آسمان ها دعوت می شوی جایی برای تصمیم گرفتن نمی ماند.
فقط می توانی چشمانت را ببندی و زیر لب زمزمه کنی:
لبیک جانا، لبیک
من آمدم پذیرایم باش...
ساعت صفر بامداد به وقت جمکران !
کودکی که در صحن مسجد، خیره به گنجشک ها پروازشان را می نگرد، گویی چیزی را به یاد آورده.
دستانش را به سمت پرنده ها گرفته، التماسشان می کند:
یاد روزی که پرنده بودم...
دل اسیر خاک، زنجیر اسارت بر پایم بسته، توان برخاستن ندارم، در حسرت پرواز به سر می برم
به دیار پرستوها قدم می گذارم، باشد که از دمِ مسیحائیشان زنده گردم
به راستی چه زیبا فرمود:
هاجروا من الدنیا و مافیها *
...
رهاورد سفرم چه بود؟ !
*مجمع الزوائد و کنزالعمال، ج 3